راست، چپ، راست، چرخ!
مزدک علی نظری- همه چیز سفید است؛ زمین سفید، آسمان سفید، دیوارها، پردهها و حتی آدمها. همه سفید، سفید و روشن. نور، نور، نور...
اینجا یک کلاس رقص است ولی برخلاف موارد مشابه، فضا کاملا روشن و پرنور است. حرف هم حرف نور است و پاکیزگی، حرف چرخ و پریدن.
اینجا یک کلاس رقص است اما نه از آن رقصها که آدم رویش نمیشود یا رویش میشود و میترسد بنویسد! اینجا کلاس آموزشی رقص سماع است؛ با تمریناتی که به صورت خلاصه توسط استاد اینطور تعریف میشود: «آموزش هنرهای مقدس؛ پرورش جسم، تربیت نفس، تلطیف و تکامل وجود.» و سماع: «حرکات وجدآور و تمرینات جاودانساز.»
استاد وارد میشود
مکان: ویلایی در منطقه لواسان، لواسان کوچک.
یک روز برفی آفتابی، اما پرسوز و پر از ماجرا. دو-سه اتومبیل توی حیاط بزرگ ویلا پارک کردهاند. خانم مرتضوی (مسوول کلاس) هم میرسد، درحالی که استاد «جواد تهرانیان» با آن شال و کلاه پشمیاش کنار او نشسته و برای مستقبلینی که من و چند نفر از شاگردها و یک شانه به سر خال قرمز باشیم، دست تکان میدهد. دیگر از این چیزها توی تهران نمیبینیم، بنابراین خوب نگاهش میکنم و توی دلم صدایش را تقلید میکنم: «کوکو... کوکو...» شانه به سر را میگویم!
چه پوشیدند؟
تعداد بچهها زیاد نیست. این بچهها که میگویم، اکثرا سن و سالی برای خودشان دارند البته!
با آقایان میروم به اتاقی که از آن به عنوان رختکن استفاده میشود.
- شما لخت نمیشوید؟
- جانم؟!
- لباس تمرین ندارید؟
به این آقای سبیلوی مهربان توضیح میدهم که فقط برای تماشا آمدهام و تهیه گزارش. استاد تهرانیان هم میگوید: «کاش با ما تمرین میکردید، ضرر ندارد.»
لباسهای تمرینشان یکدست نیستند. اما ویژگی همهشان راحتی و البته رنگ سفید است. لباسی که همان آقای سبیلو میپوشد با بقیه فرق دارد، روفرمتر است. میگوید لباس مخصوص یوگا است: «500/5 تومان. فروشگاههای لوازم ورزشی دارند. جنس متقال باشد بهتر است، توی تن راحتتر است.»
یادم رفت بنویسم: شال هم به کمر بستند. حالا نه شال شال، چیزی بود که روی کمر محکم کردند.
چند نفر بودند؟
چند نفر؟ هشت نفر بودند، چهار زن و چهار مرد، به علاوه استاد. که بعد یک نفر دیگر با اسفنددودکن و چند تا شمع روشن پیدایش میشود. حالا ده نفرند.
آن که اسفنددود دستش است، توی جمع که دایرهوار ایستادهاند میچرخد و همه را دود میدهد!
همانطور که قبلا عرض شد، فضا کاملا روشن و پرنور بود؛ سفید سفید. از پنجرههای طبقه اول میشد کوههای برف نشسته را دید و حیاط سفیدپوش را، آسمان روشن روشن را.
توی اتاق وسیع هم وحدت رنگ بیداد میکرد...
موزیکشان چه بود؟
یک ضبط صوت دوکاسته، مدل آن روزها که چنین ضبط هایی برای خودشان «بزرگ» به حساب میآمدند، پخش موزیک را انجام میدهد. استاد نواری را Play میکند؛ شبیه موسیقی زورخانهای است، نه اصلا خود خودش است. اولش آرام است و بعد که گروه گرم میشوند، ریتم تندتری را در پیش میگیرد. بعد هم به نسبت فضای دلخواه استاد، ریتم عوض میشود. جایی از کار، استاد تهرانیان به موسیقی اشاره میکند و در مورد نوازنده هایش توضیح می دهد: «بچه درویشهای نیویورکاند ها!»
چرخش، پرش
شاگردانی که بیشتر کار کردهاند و قدیمیتر به حساب میآیند، به استاد نزدیکترند. پشت سر او قدم بر میدارند و حرکات او را تکرار میکنند.
تمرینات ابتدایی غالبا مثل نرمشهای معمول است اما شباهت غیرقابل انکارشان به ورزش باستانی را نمیشود نادیده گرفت. خصوصا وقتی چرخششان به دور خود شروع میشود که دیگر با چیزی قابل مقایسه نیست جز همان حرکات باستانیکارها.
استاد راه میرود و شاگردان را به نظم میخواند. ازشان میخواهد که با ریتم، پا بگیرند و در آخر بپرند: «راست، چپ، راست، چپ، راست، چرخ!»
حالا همگی در آسمانند...
وقتی جوانها کم میآورند
کمکم دستها هم رو به آسمان بلند میشود؛ کف دستی به سوی آسمان و دست دیگر رو به زمین. در حال چرخ، حرکت تکرار میشود. بعد دوباره دستها گشوده میشود و بعد دوباره همان حرکت معروف اشاره به آسمان و زمین. لا به لای تمرینات، گروه شروع میکنند به شنا رفتن. این تمرین حدود چهار – پنج دقیقهای طول میکشد تا آنجا که همه از نفس و جان میافتند. اما استاد مسن همچنان مشغول است: «یک، دو، یک، دو، یک...!»
باور کنید هزار تا شنا میرود و در این وضعیت، چهره جوانهای از تک و تا افتاده جالب توجه است. استاد بلند میشود و از جمع صلوات میخواهد.
چند لحظه بعد گروه با دستهای گشوده، چرخ میزنند. این زیباترین بخش ماجراست.
در وصف نیامد
تمرینات سماع مفصلتر، جدیتر و هیجانانگیزتر از این است که در خطوط بالا نوشتم و شما خواندید. آن دست بر سینه چرخیدنها و «هوالظاهر، هوالباطن، هوالحق» گفتنها، آن تمرکزها و سکوتهای خردکننده، آن «هندسه مقدس» اعجابآور، «هو» کشیدنها و از خود بیخودشدنها... همه و همه!
اما نکتهای که حتما باید ذکر شود، زمان طولانی تمرین است؛ گروه از ساعت 30/10 صبح تا 3 ساعت بعد کار کردند. ولی در چهره هیچکدام از این ده نفر اثر رنج و خستگی دردآوری دیده نشد. بچهها میگفتند استاد در دورههای قبلی گاهی تا هفت ساعت یکضرب و بدون استراحت، شاگردان را تمرین داده. جالب اینکه بچهها آخ هم نگفتهاند!
عجیب است اما باید میبودید و میدیدید تا باورتان شود.
استاد مرموز
اما همه اینها را گفتیم، نگفتیم این استاد پیر و کوتاه قامت کیست؟ «جواد تهرانیان» تمایلی برای معرفی خود ندارد. میگوید قرار است کتاب بیوگرافیاش در خارج منتشر شود و تا آنوقت چیزی را لو نمیدهد. قضیه را خیلی جدی گرفته! میگوید: «همه دنیا منتظرند بدانند من کی هستم!»
فقط این را میگوید که: در «کلرادو» آمریکا شروع به تدریس سماع کرده و حالا در اروپا مشغول آموزش و نمایش است. تا به حال در فستیوالهای آیینی و نمایشی بسیاری شرکت کرده و این اولین بار است که به دعوت علاقهمندان داخلی لبیک گفته و برای آموزش به دوستداران ایرانی به وطن آمده. البته همه این اطلاعات را میشد در کاتالوگها و برگههای تبلیغاتی که همراه دارد، یافت. ضمنا شرکتکنندگان در کلاسهای او که سخت هوادار سماع مینمایند و به نظر میرسد میخواهند اصالت ایرانی سماع را به همگان ثابت کنند، به عکاس ما اجازه کار نمیدهند. آنها راضی نشدند برای این کار «مقدس»شان حتی یک عکس ناقابل بگیرند!