دیده ام دوزم به در
کوله حاضر به سفر
انتظارم تلخ است
که تو از راه رسی غصه به پایان آید
وامیدی که به احساس تو بر می خیزم
وسحر می کنم این ساز که من بیدارم
انتظارم اینجاست
که تو در پشت در خانه به من قصه بگی
ومن از آمدنت گریه کنم
وقدمهای تورا غرق گل وبوسه کنم
بلکه این عشق
به اعماق دلت ریشه کند
ودگر هیچ نخواهم ازتو
که مرا صاحب عشقت داری
ومرا حورو پری پنداری
فقط این قصه به من گوی
که من می مانم
کنج بی حادثه خانه ما
قفسی هست که من ساگن آن
جنس دیوار قفس جنس سکوت
سقف آن در پی آمال سقوط
ونگهبان حریم
تکه چوبیست که در می نامند
کهنه چاکی تن این دیوار است
بی گمان پنجره است
اگر از منظر رویا نگریم
کاخ پنهان من است
زیورش نیست ولی خاطره هست
تاج وتختش تپش قلب من است
ومنم ساکن وهم پادشه ملک سکوت
حکم من حکم خداست
نهی احساس عطش در برهوت
بر لبم متن دعاست
جامه گرم است و دو دستم گرمتر
از فضای بی نیاز از هر نیاز
پدرم گرم نماز
مادرم بر سر دیگ
دیده تر می کند از مرگ پیاز
پیکر پنجره خیس است عرق می ریزد
خارج از حرمت منزل بلا می خیزد
سینی حامل آجیل کنارش میوه
راوی طی شدن دیجور (نام شب یلدا نزد ایرانیان کهن)است
مادرم خنده کنان
ظرف سوهان به دست
به پدر می گوید
شب یلداست نشاطی باید
وپدر می کشد عینک ز رخش
زیر لب نغمه کنان
از راه طلاوت کمی می کاهد
بوسه بر پیکر قرآن همی می آرد
اندکی آنور تر
نه ......نه ..... نه
پایین تر
در کف لایه هم کف
کمی پایین تر
منزلی هست فضایش قطبی
او سرائی دار است
وبه حق بیکار است
سردی منزلشان
هر شبش آیتی از دیجور است
فارغ از سینی آجیل و ظرفی سوهان
پسرش می گوید
شب یلداست پس آجیل کجاست ؟
و پدر پای رمیدش ز جواب
سیلی هجو وخرافات دهانش کوبید
تکیه بر مسند مفتی زد و گفت
نفس این واژه حرامست حرامست حرام
می درد سینه پر درد سکوت
ابراملاء معلم و هبوت
قلمی بردارید -بنویسید که :
بابا نان داد
تن شاگرد یتیم
تحفه لرز گرفت از این باد
رنج املاء معلم آمد
چشم بی حوصله را باران داد
چاره ای نیست اگر سفره ما نان نداشت
نور مهتاب شب خانه جان نداشت
چاره ای نیست اگر زمزمه اینست که :
بابا نان داد
باید از ترس معلم به املاء تن داد
می توتن شکوه نمود
وحقیقت آموخت
پدر آن بانی عشقست که روحش بفروخت
ونگوئیم که بابا نان داد
جمله فریاد کنیم
اگر او نان می داد
عشق کتمان نکنیم از سر بی خردی
عاشقش یاد کنیم
چونکه او جان می داد
امشب سرا پا مستیم
جام شراب هستیم
سرکش مرو از کوی من
افتان بیا خیزان برو
امشب چو روشنم
سر می کشد جان از تنم
جان برون از تن منم
خاموش بیا سوزان برو
ببخشایم اگر از دیده ام اشک وفا آمد
زوال از من برون گشت و ندایی از بقا آمد
ببخشایم اگر از رو یت چشمان من آسیمه سر گشتی
منیت را رها کردی سبکبالی چو پر گشتی ادامه مطلب...
ازابتدای دین من
تا انتهای کفر تو
یک رهگذر فکر گذر
راهی خطیرش درنظر
گوید که عاشق پیشه ام
مهرتودراندیشه ام
تاغایت دال ابد
عالم زعشقم در حسد
چون روح درجانم شدی
دارو ودرمانم شدی
دل گشته حیرانت شدم
در دل پریشانت شدم
یک لحظه دیدارت چنان
ارزد به زی عمر گران
سرشاخه های دین من
ازکفرتولرزیده تن
یا عشق آموزم تورا
یا کفر آموزی مرا
ما وصله ناجور زمانیم
تیری رها گشته از این بند کمانیم
بر درگه ابلیس سرو سجده بدادیم
مهمان شده آن گندم و دل سفره نهادیم ادامه مطلب...